دردا که فاش در غم جانانه سوختیم


در داغ و درد محرم و بیگانه سوختیم

گو شمع برفروز به بزم طرب که ما


بیرون در ز غیرت پروانه سوختیم

با خون صد شهید مقابل نهاده اند


عمری که ما به آتش افسانه سوختیم

کس راه گم نکرد که خضر رهی نیافت


ما در میان کعبه و بتخانه سوختیم

زان تشنه مانده ایم که از گرمی نفس


در دست صبر جرعه و پیمانه سوختیم

یاران همیشه در طرب و ما تمام عمر


کنج غمی گرفته و غریبانه سوختیم

یک بار دل ز ما، صنم آشنا نبرد


دایم به داغ مردم بیگانه سوختیم

نگشاید ار ز بستن زنار عقده ات


دانی که از چه سبحهٔ صد دانه سوختیم

عرفی به غیر شعلهٔ داغ جگر نبود


شمعی که ما به گوشهٔ کاشانه سوختیم